ایستگاه چمسنگر لرستان و جلال آل احمد
در دامنهی تپه، نزدیک رودخانه، کلبهی گلی آنان روی خاک خیس و نم کشیدهی کنار رودخانه، قوز کرده بود و انگار پنجههای خودرا به خاک فرو برده بود و در سرازیری آنجا خود را به زور روی تپه نگاه میداشت.
باران سر و روی آن را شسته، شیارهای بزرگی رد میان کاهگل طاق و دیوار آن بوجود آورده بود و شاید در داخل دخمه، همان جایی که افراد آن خانواده شب سر به بالین مینهادند، چکه میکرد. یک بز کوچک، در کناری، زمین را بو میکرد و دو خروس به سر و کول هم میپریدند. بچههای آنان، کوچک و بزرگ، دستههای کوچکی از بنفشههای ریز کوهی و شقایقهای چشم باز نکرده را به هم بسته بودند و در اطراف قطار میپلکیدند و دائم مسافران را به خرید هدیههای ناچیز نوروزی خود دعوت میکردند.
همه برهنه بودند. پاهای لخت آنان در آب بارانی که در گوشه و کنار جمع شده بود فرو میرفت و آنان در حالی که دائما سر خود را به طرف صخرههای قطار بالا نگهداشته بودند هر دم به سکندری رفتن تهدید میشدند.
کسی به دسته گلهای ناچیزشان توجهی نداشت. هر کس دسته گل بزرگتر و بهتری از صحرای خوزستان، از ایستگاههای اندیمشک و اطراف آن تهیه کرده بود. عطر تازهی نرگسهای پر گل که از پشت شیشهی اطاق قطار پیدا بود هوای آنجا را نیز خوشبو ساخته بود.
بچهها در پای قطار میدویدند و پشت سر هم متاع خود را عرضه میداشتند و در حالی که "ق" را از مخرج "خ" ادا میکردند بهای گل ناچیز خود را از دو قران به یک قران پایین آورده بودند و بیشک اگر قطار معطل میشد به ده شاهی هم میرساندند.
رفیق هماطاق من شکم بزرگ خود را لب شیشه قطار گذاشته بود و درحالی که به پای برهنهی آن چند کودک چشم دوخته بود، گویا حساب صدقههایی را میکرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به این و آن داده است.
همو، دیشب که از تکان بیجای قطار بیخوابی به سرش زده بود و برای اولین بار در عمرش یک شب بیخوابی میکشید. داستان سفر اخیر خود را به فلسطین و سوریه برای ما، هماطاقیهایش، تعریف میکرد. از این سفر دور و دراز چهار ماهه جز مرکبات عالی و درشت فلسطین چیز دیگری به یاد نداشت که برای ما نقل کندو در هر جملهاش، چند بار ذکر پرتقالهای ملس حیفا دهان انسان را به آب میانداخت.
من با او از دبیرستان آشنایی داشتم و در این سفر، وقتی در راهرو قطار به او برخوردم، پس از سلام و تعارف معمولی هر چه فکر کردم چیز دیگری نداشتم به او بگویم. او نیز گویا حس کرد و زود رد شد و شماره به دست پی اتاق خود میگذشت.
نزدیک 20 ساعت بود که با هم در یک اتاق (کوپه) کوچک قطار نشسته بودیم. ولی او حتی موقعی که داستان سفر فلسطین خود را نقل میکرد، دیگران را مخاطب قرار میداد. انگار میترسید به من چشم بدوزد.
من هم به سکوت و تنهایی بیشتر علاقه داشتم و فقط یک بار پیشنهاد کرد که پوکر بازی کنیم و من که نمیتوانستم درخواست او را اجابت کنم گویا باعث دلتنگیاش شده بودم، ولی زود رفع شد و همبازی خوبی پیدا کرد.
قطار سوت کشید و تکانی به خود داد. شکم رفیق من هنوز لب پنجره قطار بود سُر خورد و تنهی سنگین او روی من افتاد و او برای بار سوم زبان خود را روی من باز کرد و معذرتی خواست.
کودکان پا برهنه، به جنب و جوش افتاده بودند. متاعشان هرگز خریداری نیافته بود. شعاع چشم من، خشک و بیحرکت بر روی آنان و کلبهی ویران شان که درآن دور زیر نور گرم خورشید بخار میکرد، دوخته شده بود. گویا جواب معذرت رفیقم را نیز ندادم یا آن را نشنیدم.
قطار هنوز آهسته میرفت و کودکان به سرعت به دنبال آن میدویدند. پای یکی از آنان - دخترکی لاغر و پوست بر استخوان کشیده- در گودال آبی فرو رفت و سکندی، در نیم وجبی خط آهن نقش بر زمین شد و دسته گل پلاسیدهاش در گودال آب گل آلود پهلویی افتاد. حتی نالهای هم نکرد. گویا نا نداشت.
رفیق من که هنوز شکم خود را از لب پنجرهی قطار برنداشته بود، از ترس و وحشت صدایی کرد و مرا سخت تکان داد. من ساکت ماندم که او سخت وحشت کرده بود و شکم خود را به زور جمع و جور کرد و در راهرو به زحمت تمام پا به دویدن گذاشت و از پنجرهی بالای سر دخترک تا سینه بیرون خم شد و لحظه ای او را نگریست. چیزهایی گفت و بعد هم یک اسکناس برایش انداخت.
سر دخترک هنوز در نیم وجبی چرخهای سنگین قطار بیحرکت مانده بود و موهای درهم او روی گل پهن شده بود. حتی برای گرفتن اسکناس هم تکانی به خود نداد. گویا نا نداشت.
دو کودک پا برهنهی دیگر، به سرعت برق خود را رساندند و اسکناس را که هنوز در هوا معلق میزد قاپیدند و به سوی کلبهی محقر خویش که در زیر نور خورشید بخار میکرد، دویدند.
رفیق من برگشت. شکمش خیلی تند بالا و پایین میرفت. به هنهن افتاده بود. رنگ از رخش پریده بود ولی خیلی راضی مینمود. شاید از صدقهای که داده بود باد هم میکرد.
-- دیدی بیچاره رو ... نزدیک بود بره زیر قطار!...، خدا خیلی بهش رحم کرد...
--رحم؟! ...جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم. او باز هم حرف زد ولی من گوش نمیدادم.
قطار پیچ خورد، دخترک پیدا نبود ولی کلبهی آنان هنوز از دور بخار میکرد و بز کوچکشان هنوز در اطراف میپلکید و علفهای تازه را بو میکشید.
کودکان پا برهنه، در یک آن، به کلبهی خود فرو رفتند و در آن دیگر، با یک زن، با مادر خود بیرون آمدند و هر سه دستهای خود را بلند کردند که با قطار ما وداع کنند.
قطار دور شده بود. تونل دیگری نزدیک شده بود. چیز تماشایی دیگری پیدا نمیشد. همه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند. یا پوکر میزدند و یا در خواب بودند؛ یا برای هم از کیفها و خوشگذرانیهای خود تعریف میکردند و میخندیدند. چیز تماشایی دیگری پیدا نبود.
جز کلبهی آنان از دور و مادر و کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطار ما وداع میکردند. این نیز لابد چندان قابل توجه نبود.
هر سه با قطار ما وداع کردند. برای این که اسکناس از این قطار به آنان رسیده بود و یا شاید برای این که میپنداشتند همین قطار دخترک مردنیشان را که از او نه به کوه رفتن و علف چیدن میآمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن و جاده صاف کردن، به زیر گرفته و راحت کرده است.
عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم، در پیرامون شهر پیرمرد الاغسواری را در کنار قطار پشت سر گذاشتیم. وقتی قطار از پهلوی او میگذشت همه با او که به روی اهل قطار خندهی نمکینی میکرد، وداع میکردند و برایش دست تکان میدادند.
یکی دو نفر حتی به صدای بلند از او احوالپرسی هم کردند و بیشک اگر درخواستی از اهل قطار میکرد، همه هر چه داشتند برایش میریختند، دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی و مسخرگی فقط وسیله میخواستند. ولی امروز در چمسنگر؟... هیچکس جواب وداع آنان را نداد!
سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود، یکبار دیگر درست دقت کردم. تمام پنجرهها بسته بود و هیچکس نبود تا در جواب آنان دستی و یا دستمالی تکان بدهد.
کلبهی آنان که در زیر نور خورشید بخار میکرد، باز هم نمایان بود و آنها هنوز دستهای خود را برای قطار ما تکان میدادند. هنوز وقت نگذشته بود.
دست من به جیبم فرو رفت. دستمالم را بیرون کشیدم. سرپنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجرهی قطار بالا کشیدم و دستمال را در هوا، دم باد، به اهتزاز درآوردم ... شاید هنوز دیر نشده باشد.
رفیقم فریاد زد و مرا عقب کشید. از پنجره دورم کرد و شیشهی آن را بالا برد. قطار وارد تونل شده بود و اگر او دیرتر میجنبید شاید دست من شکسته بود!